چند صباحی قبل تر از امروز چقدر همه چیز بهتر بود ، هنوز اینقدر گشاد یا به اصطلاح مینیمالیست نشده بودم که سر و ته قیه رو با یه دونه عکس و یه کپشن یه خطی هم بیارم ، مینوشتم و نوشتن حالمو خوب میکرد ، حال خیلیهامونو البته خوب میکرد ، روزگار زیاتری بود به هر جهت .
راستی واقعا هنوز هستن کسایی که وبلاگ بنویسن ؟ با این همه شبکه اجتماعی مثل تلگرام با کانالاش و اینستاگرام و توییتر ؟
البته هیچکدوم اصالت وبلاگ رو نخواهند داشت واقعا .
خیلی وقت بود هوای اینجا رو کرده بودم خیلی
. هم حدی داره ها
فکر کن اینقدر عظیم بوده که بابا امشب شیفتش بوده خونه بابابزرگم بخاطر این حرکت من داره برمیگرده که راست و ریستش کنه
وای خدا خیلی باحال بوددددددددددددددددد
دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود
نامه شماره ۱+۱۲
برایت گفتم زندایی هفدهمین دخترش را زاییده بود اما نگفتم تخت روبهرویش در بخش زایمان یک پسر جوان بود! از وقتی که آمدیم زندایی که دیگر زاییدن برایش مثل غذا خوردن یک کار روزانه حساب میشد، سر زایمان خیار پوست میکند و دهن دایی منوچ میگذاشت که بیهوا بچه را زایید. اما من شیفته مرد تخت روبهرویی شده بودم! زیر چشمهایش به اندازه طول نوک انگشتان تا آرنجم گود رفته بود و موهای وزوزیاش شبیه کلاه روسی روی سرش را گرفته بود و روی تخت روبهروی زندایی خوابیده بود و به من خیره شده بود. به اندازه کافی دیدن یک مرد در بخش ن و زایمان عجیب بود که من هم خیرهاش شوم. زندایی که
بیست دقیقه بعد از زایمانش حرکات کششی تاچی چوان را خیلی عمیق وسط اتاق انجام میداد تا بدنش بعد از زایمان نریزد، گفت آمارش را درآورده که پسرک بدبخت یک چیزی زاییده! یعنی یک انگلی چیزی در بدنش گیر کرده بوده و آنقدر مانده و دم و دستگاه در شکمش راه انداخته که باید سزارینش میکردند و حالا افسردگی پس از زایمان گرفته. قبل از اینکه آن شانزده دختر قبلی دایی منوچ بریزند در بیمارستان و دکترها و بیمارها را درو کنند و تهماندهای از شوهر هم برایم نگذارند، کمپوت گیلاس را برداشتم و رفتم کنار تختش.
لباسش را از روی شکمش کنار زده بود و بخیههایش را هوا میداد. کمپوت گیلاس را جلویش گرفتم و یک سوت بلبلی زدم. یعنی یکی از دخترهای دایی منوچ گفته بود به جای آنکه اینقدر انرژی صرف مباحث ازدواج کنی با سوت بلبلی خودش میفهمد تمایل به شوهر داری! میگفت این نشانهای بین پسرهاست، آنها خودشان میدانند! نگاهم کرد و بعد از سوتم با صدایی که از ته گلویش توام با یک بغض نهفتهای بود، گفت: با من ازدواج میکنی؟»
سوت بلبلی فراتر از یک نخ بود! سیم بُکسل بود! معجزه بود! کمپوت گیلاس را دادم دستش و گفتم: دهنتو شیرین کن!» چشمهایش را قلمبهتر کرد و گفت: دکتر واسه افسردگیم ازدواج تجویز کرده. نمیدونستم اینقدر زود یکی سوت بلبلی میزنه! کی ازدواج کنیم؟!»
بعد از ۱٢ تجربه ناکام در ازدواج، مغز و بدنم عادت نداشت یکی اینقدر سریع بخواهد من را بگیرد و از شدت هیجان شوهر پیدا کردن دندانهایم روی هم میلرزید! از جایش بلند شد و زیر بخیهاش را گرفت که دایی منوچ با یک پاتیل کاچی وارد اتاق شد! با آن پاتیل کاچی آنشب زندایی اوردوز میکرد! من را که دید کنار تخت شماره ۲ ایستادم، پاتیل کاچی را کوبید روی میز و آمد طرفمان. زندایی منوچ دهنلق که ای کاش سر زا میرفت، داد زد: منوچ این سوت بلبلی زد، اونم گفت زنم شو!»
دایی منوچ قفل کرد و با شکم گندهاش نفس میکشید که بعد از پنج دقیقه خیره شدن به ما و خیس شدن چشمهایش گفت: نامرد چرا صبر نکردی دخترای منم بیان بعد ببینی کی قشنگتر سوت میزنه؟!»
دایی منوچ در خانواده ما آخر غیرتی بازی بود، اما خب اوضاع شوهر هم خوب نبود. شوهر آیندهام که داشت روی شلوار بیمارستان شلوار دیگری میپوشید زیر لب چیزی غر زد که من به انتخاب خودم برای دایی ترجمه کردم میگوید من را با دنیا عوض نمیکند!» اما وقتی از اتاق بیرون آمدیم گفت که به دایی گفته دیگه این زودتر اومد!»
اسمش بهرام بود. رسما قصد ازدواج کرده بود و نقشهای وسط نبود! میگفت بعد از یک شکم زاییدن اینقدر جا افتاده هست که بتواند زن بگیرد، اما احتیاط شرط عقل است. مشاور را گذاشتند برای این وقتها. اینکه آدمی که با یک سوت بلبلی من را انتخاب کرده حالا شرط عقل نصفه نیمهاش احتیاط است خندهام میانداخت. قرار شد ۱۵ جلسه برویم پیش مشاور تا به قول خودش لایههای زیرین ما را در بیاورد تا ببیند به درد هم میخوریم یا نه که بعد از جلسه دوم گند لایههایمان درآمد! آقای روانشناس اعلام کردند بهرام مفت هم نمیارزد برای شوهر بودن و حیف من است به پای یک افسرده که لای موهایش پرورش پشه راه انداخته بسوزم و لیاقتهایم را لگدمال کنم! هرچند من که نمیفهمیدم منظورش از لیاقتهایم دقیقا چیست، اما مجاب شدم من سرتر هستم و به درد همدیگر نمیخوریم. با این تفاوت که من آفتابه جهیزیهام را هم خریده بودم! بهرام رفت روی لایههایش کار کند و دکتر به من پیشنهاد داد تا ۱۵ جلسه دیگر وقت بگیرم برای مبحث حالا چگونه با این جدایی کنار بیایم! اما انگار این ۱۵ جلسه و آقای دکتر قصههای بیشتر هم داشتند!
میبوسمت – مادرت
نامه نوشت :
نامه شماره ۱۲
صبح یک چهارشنبه برای اولینبار پدرت را دیدم! یعنی قضیه از این شروع شد که زندایی منوچ برای هفدهمینبار داشت دختر به دنیا میآورد و خب از نظر دایی منوچ هنوز بعد از شانزده بچه قضیه زاییدن زندایی لوث نشده بود و صبح اول صبح با ذوق زنگ زد و گفت بروم بیمارستان کمک دست زنش! همین بود که از خانه زدم بیرون و سوار تنها تاکسی قراضهای که در ایستگاه سر خیابان زیر آفتاب پارک کرده بود شدم. رانندهاش صندلیاش را عقب داده بود و داشت پاچهاش را میخاراند. در تاکسی را محکم بستم تا متوجهم شود. کلهاش را بالا آورد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: به به سلام!»
میشناختمش. سهیل، پسر آقا شکور. به روی خودم نیاوردم. موهایش را دمب اسبی بسته بود و یک پارچه خیس انداخته بود روی سرش. همه جا بوی دستمال گردگیری نمداری که سه روز یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود میداد. از داشبورد یک خوشبوکننده درآورد. بعد از یک ربع پیس پیس راه انداختن، هوا تقریبا تبدیل شد به بوی همان دستمال گردگیری که سه روز است یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود اما همزمان با بوی کالباس و نعناع تگری هم میزند! کمکم نفسم داشت میگرفت که یک مسافر دیگر هم آمد روی صندلی جلو نشست و راه افتادیم. ١٠ متر بیشتر نرفته بودیم که مسافر صندلی جلو داد زد: آقا بیخیال، نظرم عوض شد، پیاده میشم!»
آقا سهیل کنار زد و گفت: بر پدرت لعنت اسکل» مسافر پیاده شد و نصف کتش لای در مانده بود که تاکسی حرکت کرد. صدای جر خوردن کت مسافر را من هم شنیدم، اما سهیل انگشتش را یک دور در گوشش چرخاند و گفت: حقشه! خل و چله!» از آینه نگاهم کرد و ادامه داد: آشنا میزنیا! میشناسمت آبجی؟»
این آبجی گفتن یک حالت بیشتر ندارد. طرف ناجور قصد ازدواج دارد اما جلوی در و همسایه تو را به چشم خواهری میبیند تا وقتش برسد! خواستم پنجره را باز کنم که دیدم دستگیره ندارد و گفتم: هم محلهای هستیم! این دستگیره رو میدی پنجره رو باز کنیم؟!»
انگار فحش داده باشم زد روی ترمز و گفت: آبجی! دستگیره پنجره تاکسی وسیله شخصی آدمه! مث ناموس میمونه! آدم که ناموسشو نمیذاره رو در! دستگیره تو خونه بالای طاقچه است. دیگه هم صحبتش نشه.»
از غیرت و مردانگیاش زبانم بند آمده بود! عین شیر ناموسپرست بود. هرچند خودم در راز بقا دیدم شیر هم خواه پر نیست! فقط یک خیابان تا بیمارستان مانده بود اما هنوز سهیل عاشقم نشده بود تا دستگیره زندگیاش شوم. ازش خواستم وارد اتوبان تازهتاسیس پایینی شود و بعد از صد متر گفتم دوربرگردان را رد کرده! یک لحظه در آینه نگاهم کرد و گفت: دوربرگردون بعدی چند متر اونورتره؟!»
نیشم را تا بناگوشم باز کردم و گفتم: عوارضی قزوین!»
دیگر خیالم تخت بود تا قزوین مهلت دارد عاشقم شود که ماشینش کج و کوله شد و کنار جاده ایستادیم! پنچر شده بودیم. من فکر میکردم سهیل فقط روی دستگیرهها غیرت دارد که دیدم لاستیک سوراخ شده را چند لحظه نگاه کرد و بغضش ترکید و با آن قیافه چغرش لاستیک را ماچ کرد! فضای چندشی حاکم بود! لاستیکِ به قول خودش سولاخ را لای یک پتوی صورتی خواباند و آرام گذاشت در صندوق عقب! حتی چند دقیقهای نوازشش کرد تا آرام بگیرد! دیده بودم آدمها با اشیا خاطره دارند اما این یکی انگار چند تا بچه هم از ماشینش پس انداخته بود! وارد یک مثلث عشقی شده بودم که یک ضلعش همین پیکان بود! وسطهای راه که حرف ازدواج را به میان کشیدم پیکان عقدهای عین ترشیدهها شروع کرد فنرهای صندلیاش را در کمرم فرو کردن! اما باید قضیه را تمام میکردم. صدایم را انداختم در گلویم و چشمانم را بستم و گفتم: آقا سهیل منکه میگم زنت شم!» تقریبا کلمهشم» آخر را نگفته بودم که در پیکان قراضه باز شد و با فنرهای صندلیاش من را انداخت بیرون دود اگزوزش را در حلقم کرد و رفت! یادم است فقط توانستم دستم را به آن تکه کت کنده شده مسافر که لای در مانده بود بگیرم و با همان تیکه پارچه افتادم گوشه خیابان! سهیل هم اگر پدرت میشد لابد مادرت الان همان پیکان بود اما من برای اولین بار همان روز پس کله پدرت را دیدم. همان مسافر اسکلی که وسط راه پیاده شد پدرت بود که انگار فاز سیندرلا برداشته بود و من را با یک تکه پارچه کت مردانه سر کار گذاشت! اما وقتی به بیمارستان برگشتم اتفاقات جدیدی منتظرم بود.
قربانت – مامان
درباره این سایت